در باز و دلم داشت هوا ی دل بارت
تا پنج بیایی و شوم محرم رازت
تا پنج بیایی و غم از دل بستانی
من غرق شوم غرق به دریای نیازت
چشمم به ره و دل به هوای تو گدازان
هشت است بی بی گفت گذشته است نمازت
خونی که چکید از سر مژگان ٬ چه خوش گفت:
راهی است میان من و گیسوی درازت
اکنون که شب از نیمه گذشته است٬ گذشتم
رویدر همه تا گمّ بنو کرده سوازت
اندیشه ی تو فکر محالی به سرم بود
گویند همه فکر پری کرده گدازت
علاالدین عزیزی
« همه را بیازمودم ز تو خوش ترم نیامد
چو فرو شدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر خمرها گشودم ز هزار خم چشیدم
چو شراب دلکش تو به لب ترم نیامد
چه عجب که در رخ من گل یاسمن بخندد
که سمندر لطیفی چو تو در برم نیامد »
حضرت مولانا